سلام...امیدوارم تابستون خوبی رو گذرونده باشید واسه من که تا اینجا هرچقدر خوب بود از اینجا دیگه افتضاح شد
لوکاس مینشیند روی مبل دونفره کنار تیاگو و من هم مینشینم روبرویشان. تیاگو منطقی میگوید:«دیگه این کار خطرناکو نکن پسر.»
سرم را تکان میدهم که یعنی باشه.لوکاس همانطور که سرش توی گوشی است میگوید:«ممکن بود حیوونی چیزی دنبالت کنه دیوانه.»
تشر میزنم:«اگه تو نمیومدی هیچ چیز بدی اتفاق نمی افتاد.»
-«اتفاقا اگه نمیومدم هرچیزی ممکن بود اتفاق بیوفته پس دهنتو ببند.»
-«ازت متنفرم.»
-«لطف داری .»
کفرم در امده و اعصابم خیلی خورد است. بدون انکه حتی خودم اراده کنم اخم هایم توهم رفته و خیلی عبوس روی مبل نشسته ام.تیاگو نفس عمیقی میکشد:«شما دوتا چیزی از برادری میدونید؟»
لوکاس میزند زیر خنده:«تاحالا اسمشو نشنیدم ولی فکر میکنم چیز جالبی باشه. بدم نمیاد امتحان کنم.»
تیاگو هم میزند زیر خنده و به من نگاه میکند که بخندم ولی حتی نیشخند هم نمیزنم و با اخم بهشان که غش غش میخندند نگاه کردم. تیاگو خنده اش کم کم محو میشود و با یک نف عمیق دوباره صاف مینشیند روی مبل و با یک نیم نگاه به لوکاس میفهماند که ساکت باشد. لوکاس هم جدی مینشیند روی مبل.چند دقیقه سکوت...
دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم که لوکاس بلند میشود و معرکه میگیرد:«الان مشکل منم؟خب بابا پاشو برو تو اون جنگل هر بلایی هم میخواد سرت بیاد.اصلا به جهنم. منو بگو واسه تو دارم اینجوری میکنم وگرنه به خودم چه سودی میرسه؟»
و از پله ها تند تند میرود بالا. زیر لب میگویم:«لوسِ قهرقهرو...»
ناگهان قاب ایفون لوکاس میخورد تو سرم. سرم را بلند میکنم و به نرده های طبقه بالا نگاه میکنم. لوکاس جیغ میزند:«خودتی بیشعور.شنیدم چی گفتی.»
به شوخی میخندم:«قابت مال من؟»
-« ایفون نداری که بدبخت به چه کارت میاد؟»
-«میخوام شیافش کنم.»
تیاگو با این حرف از خنده روی مبل ولو میشود. لوکاس زیر لب فحش میدهد و از نرده ها دور میشود. قاب را میگیرم و رو به تیاگو میخندم:«والا.»
تیاگو که از شدت خنده قرمز شده سرش را بلند میکند:«بیا برات شیافش کنم.برگرد پشت.»
قاب را با خنده پرت میکنم سمتش:«خفه شو!»
-«شیـــــــــافیِ بی ادب .»
با خنده از پله ها بالا میروم و با اشاره به تیاگو میفهمانم که میخواهم از دلش در بیاورم. تیاگو هم قاب را برایم پرت میکند. ان را توی هوا میقاپم و پله هارا دوتا یکی پشت سر میگذارم. جلوی اتاق لوکاس کمی صبر میکنم. اخه چرا عذر خواهی کردن اینقدر سخته؟؟؟ در دلم تمرین میکنم که چه بگویم:برادر عزیزم،نه خیلی رسمیه،برادر،شبیه این فیلماس،عزیزم،ایــــــــــش،داداشی،واسه بچه هاست، داداش، ضایست، دادا، شبیه لاتا میشم که،هی تو،دعوا دارم مگه؟،پسر،شبیه بابابزرگاست، پسرک، ناراحت میشه بابا،پسره،دهاتیه، هــــــــی تو پسره الاغ گاو؟،اینه...خودشه...
در میزنم و وارد اتاق میشوم:«سلام.»
اقای عنق هم که مثل همیشه روی تختش لم داده.هدفونش را برمیدارد و با بی حوصلگی میگوید:«چی میخوای؟»
یکم دستپاچه شدم ولی خودم را گم نمیکنم و میگویم:«هیچی...اومدم یکم باهم صحبت کنیم.»
-«صحبتی ندارم بکنم!»
لعنتی جوری حرف میزند که زبان ادم خود به خود بسته میشود. این مشخصه خوبه لوکاس است که میتواند اسان با حرف هم رام کند و هم وحشی.
نفس عمیقی میکشم:«ولی من دارم.»
-«من چندتا گوش دارم؟»
با تعجب میگویم:«دوتا!»
-«این هدفون چند تا سر داره؟»
-«دوتا!»
-«پس متاسفم. نمیتونم به حرفاتون گوش بدم.»
دارد کم کم کفرم را بالا میاورد.خشمم را مهار میکنم:«اون هدفون همیشه در دسترسته و الان تو باید بشینی و گوش کنی.»
-«میخوای چی تحویل من بدی؟که گرگنما اینجاست؟مارکوس توروخدا فکر کن. گرگنما کدومه؟»
با اصرار میگویم:«ولی تو خودت اونو دیدی!!!»
لوکاس به سقف نگاه میکند و زیرلب میگوید:«اون فقط یک گربه بود.»
مینشینم روی مبل روبرویش و منطقی توضیح میدهم:«گربه ها جدیدا هورمونی شدن؟ دو متر قدشونه؟»
-«ببین اون هرچی بود،گرگنما نبود.مگر اینکه تو دیوانه باشی.»
-«لوکاس اگه تو هم سه دفعه میدیدیش این حرفو نمیزدی.»
-«حالا که ندیدم.بیا بیخیال شیم پسر.به هیچ نتیجه ای نمیرسیم.»
میخواهم حرفی بزنم که از زیر پنجره صدا میاید! میپرم روی تخت و با لوکاس پایین را نگاه میکنیم. درون مه فردی دارد ورقه های جرم زده ی آهنی و قدیمی پشت خونه رو مرتب میکرد. لوکاس میخندد:«او تیاگوست.»
مه نمیگذارد تا بفهمم او چیست. ولی شبیه انسان است. اینقدر توهم ذهنم را گرفته که همش حس میکنم گرگنماست.تپش قلب دارم،نفس هایم به زور در میاید و با ترس لبم را گاز گرفته ام. آهسته میگویم:«مطمئنی؟»
لوکاس باز هم میخندد:«اره.نکنه میخوای بگی که گرگنماست؟ هاهاها.بامزه ی دیوونه.»
و شکلک در میاورد. توجهی نمیکنم و توضیح میدهم:«بهتره واسه نهار بریم پایین.»
لوکاس چشمان آبی اش را درشت میکند:«ساعت یازده نهار میدن؟»
اَه. راست میگفت.عذر خواهی میکنم:«شرمنده حواسم نبود. مطمئنی تیاگوئه؟لوک مشکوکه ها.»
لوکاس بی تفاوت نگاهم میکند:«خواهشمندم چرت تحویل من نده برادر عزیزم. با تچکر.»
خنده ام میگیرد. عاشق با تچکر و متچکرم هایش ام. واقعا مرا به خنده می اندازند. تیاگو از پایین صدایمان میکند:«پسرا؟!واسه کمک میاید پایین؟»
همراه لوکاس پله های چوبی را میرویم پایین و وارد آشپزخانه میشویم. لوکاس از ولو میشود از خنده. من هم به اپن تکیه میکنم و میزنم زیر خنده. صحنه ای که با ان مواجه شده ایم غیر قابل تصور بود! واقعا از خنده دلم درد گرفته. باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده. تیاگو پیشنبد زرد گُل گُلی ای بسته و دستکش های فر ست پیشبندش را پوشیده بود. روی هر شعله ی گاز یک ظرف بود. چهارتا قابلامه کوچک و بزرگ و یک ماهیتابه که از هرکدام بخار بلند میشد. توی ظرف شویی تا کمر ظرف کثیف ریخته بود. از فر هم دود بلند میشد. کف اشپزخانه هم تماما شیر بود که سر رفته بود. روی اپن ها پر از وسیله و کثیفی بود. در یخچال و فریزر باز بود. درکل اشپزخانه در کثافت تمام بود!
ولی از همه خنده دار تر کار و قیافه بهت زده ی تیاگو بود که با وحشت اینور و انور میدوید و سعی بر مرتب کردن داشت ولی بیشتر خراب کاری میکرد. روی میز نهار خوری دیگر جا نبود از بس وسیله ریخته بود رویش. من و لوکاس به حالت طبیعی بر میگردیم. لوکاس با نیش باز میگوید:«داداش میخوای زنگ بزنم پیتزا بیارن؟»
تیاگو همانطور که در هر قابلامه را باز و بسته میکند تا غذاهارا چک کند میگوید:«اینطوری باید تا شام صبر کنیم.»
و جیغش بلند میشود:«خــــــاک بــــــــر ســــــــــــرم! پسرا کیــــــــک سوخـــــــت! بیاین کمــــــــــــــــــــــــک.»
بلند میگویم:«در فرو باز کن دیوانه.»
تیاگو خم میشود و در فر را میکشد ولی باز نمیشود. تیاگو دشنام میگوید. من و لوکاس روی کف شیری اشپزخانه میرویم سمت تیاگو و سه نفری سعی میکنیم در فر را باز کنیم. دود از کناره هایش بالا زده و دیگر دارد میترکد. حالا فرض کنید؛ من، لوکاس و تیاگو سه نفری در فر را میکشیم. اصلا یک صحنه ی دیدنی ای بود. تمام قدرتمان را ریخته بودیم ولی در اصلا تکان هم نخورد. لوکاس که با تمام قدرتش میکشد بی راهه ای نثار سازنده ی فر میکند. در این حین در خانه محکم باز میشود و صدای قدم هایی را میشنویم که میدود سمت ما. البته چشمانمان را بسته بودیم و فقط نیرو میریختیم روی باز کردن فر. صدای جیغ کشیدن زنی دقیقا از پشتمان میاید. او با کلافگی میگوید:«ای احمق!»
و یکهو همگی میوفتیم روی زمین. در فر باز شد! چشمانمان را باز میکنیم. زنی با قد متوسط ، موها و چشمهای قوه ای سوخته و اندام ورزشکاری واقعا ورزیده که کت چرمی مشکی و شلوار جین تنگ پوشیده دارد با تاسف نگاهمان میکند. تیاگو عصبی میخندد:«چطوری ژولیت؟»
خب دیگه اینم تموم شد...
شخصا از ژولیت خوشم میاد...
حالا در آینده با شخص شخیص ایشون بیشتر اشنا میشید.
به عوض جلد بعدی شخصیت هایش اصلا به باحالی اینا نیستن
ولی خب...
اعصابت خورد باشه داستان بنویسی همین میشه :(((((